
The Devil All the Time
همیشه شیطان
| نوع فیلم | درام |
| کارگردان | آنتونیو کامپوس |
| بازیگران اصلی | تام هالند...............(آروین) بیل اسکاشگورد....(ویلارد) رابرت پتینسون...(پرستون) هیلی بنت.........(شارلوت) سباستین استن...(کلانتر) الیزا اسکلن............(لنورا) هری ملینگ............(روی) میا واشیکوفسکا....(هلن) جیسون کلارک.....(کارل) رایلی کیئو........(سندی) |
| مدیرفیلم برداری | لال کراولی |
| موسیقی | دنیل بنسی ساندر جوریانس |
| تدوین | سوفیا سابراکاسیوکس |
| کشورتولیدکننده | امریکا |
| سال تولید | ۲۰۲۰ |
| مدت فیلم | ۱۳۸دقیقه |
خلاصهی فیلم:
بعد از جنگ جهانی دوم،روابطی میان چند نفر از دو شهر کوچک دورافتاده آغاز می شود که اثرات آن حتی سالها بعد گریبان فرزندانشان را می گیرد؛آدمهایی که به تصور ایمان و عشق به خداوند و کلیسا،قدم در بیراهه ای مرگبار می گذارند.
امتیاز در سایت IMdb (از ده امتیاز):۷.۱
امتیاز در سایت متاکریتیک(از صد امتیاز):۵۵٪
امتیاز در سینما مان شان(از پنج امتیاز):۳.۵

داستان فیلم:
در پایان جنگ ویلارد راسل در مسیر بازگشت به خانه با شارلوت که پیشخدمت یک رستوران است آشنا شده و شیفته اش می شود.اما مادرش که زنی معتقد و علاقه مند به کلیسا و مواعظ مذهبی است،همیشه آرزو داشته او با دختری به نام هلن ازدواج کند که از مراجعان همیشگی کلیساست.حقیقت این است که ویلارد پس از اینکه ناچار شده در دوران جنگ به یک افسر امریکایی مصلوب و مجروح شلیک کند تا بتواند او را از درد و رنج نجات بدهد،علاقه و اعتقادش نسبت به خداوند و کلیسا را از دست داده و تمایلی به دعاکردن و شنیدن مواعظ ندارد.
ویلارد شهر خود را ترک کرده و پس از ازدواج با شارلوت و تولد پسرشان آروین،در خانه ای کوچک مشغول زندگی می شود.
هلن هم شیفته مردی به نام روی لافرتی شده که مدعیست با دست یافتن به ایمان واقعی،موفق شده بر تمام ترسهای مادی و دنیوی غلبه کند.هلن و روی هم صاحب دختری به نام لنورا می شوند.روی که به شدت به ایمان خودش مغرور است اصرار دارد که نشانه ای مخصوص از خداوند دریافت کند.او حتی به این باور می رسد که به پاس ایمان کاملش،توانایی زنده کردن مردگان (معجزه مسیح) از جانب خداوند به او اعطا خواهد شد.بنابراین یک روز هلن را به بهانه گردش با خود به جنگل کشانده و در یک لحظه غافلگیری،او را به قتل می رساند با این اطمینان که قادر به احیای او خواهد بود.اما دعاها و فریادها و التماسهایش به خداوند بی ثمر مانده و معجزه ای رخ نمی دهد.پس پیکر بی جان هلن را در جنگل رها کرده و می گریزد.

در جاده،یک اتومبیل عبوری روی لافرتی را سوار می کند تا به مقصد برساند.زوجی که در اتومبیل هستند ابتدا رفتاری مهربان و گرم با مسافرشان دارند ولی روی بی خبر است که کارل و سندی در واقع قاتلان زنجیره ای هستند و با شکار مردان مسافر در جاده ها،ترغیب آنها به برقراری رابطه جنسی با سندی،تهیه عکس از آنها و سپس قتلشان،سرگرمی هولناکی برای خود ساخته اند.روی به دام آنها افتاده اما حاضر به رابطه با سندی نشده و توسط کارل به قتل می رسد.
از سوی دیگر،ویلارد که به خاطر داشتن همسر و فرزند زیبا و فوق العاده اش،خود را غرق در خوشبختی می بیند،احساس می کند که دوباره به خداوند نزدیک شده و نیاز به دعاکردن دارد.او محراب کوچکی در پشت خانه ساخته و همواره در آنجا مراسم دعا برگزار می کند و پسرش آروین را هم مجبور می کند که او را همراهی کند درحالیکه پسرک فقط با تحمیل پدر و بدون احساس خاصی این وظیفه را انجام می دهد.آروین که پیوسته مورد اذیت و آزار بچه های دیگر قرار دارد،از بودن در کنار پدری بااراده و باهوش لذت می برد.

وقتی شارلوت ناگهان درگیر بیماری می شود،ویلارد تمام لحظاتش را صرف دعاکردن و التماس از خداوند می کند تا همسرش را شفا بدهد.او پسرک را نیز وادار به دعا می کند اما وقتی دعاهایش اجابت نمی شود و شارلوت از دنیا می رود،ویلارد دوباره تمام امید و اعتقادش را از دست داده و با شلیک گلوله به زندگی خود پایان می دهد.
آروین نزد مادربزرگش فرستاده می شود؛کسی که سرپرستی لنورای یتیم را هم بعد از قتل مادر و فراری و مفقود شدن پدر عهده دار شده.
آروین و لنورا همانند برادر و خواهر واقعی در کنار هم رشد کرده و بزرگ می شوند.آروین سعی دارد در برابر همه مشکلات از لنورا دفاع کرده و مراقبش باشد اما تنها تضاد آنها در این است که لنورا همانند مادربزرگ (و البته پدر و مادر واقعی اش)شیفته کلیساست ولی آروین علاقه ای به حضور در مجالس مذهبی ندارد.
وقتی کشیش جوان مدرنی به نام پرستون به جای کشیش قدیمی وارد کلیسای شهر می شود،از تنهایی و اعتماد بیش از حد لنورا سوء استفاده کرده،او را اغفال کرده و مورد سوء استفاده جنسی قرار می دهد.مدتی بعد لنورا که پی برده باردار است،به سراغ پرستون می رود ولی کشیش جوان منحرف و خودخواه،او را از خود رانده و منکر هر نوع رابطه ای با اوست.لنورا از شرم اینکه باعث آبروریزی خانواده اش بشود،دست به خودکشی می زند.

پلیس گزارش پزشکی قانونی مبنی بر باردار بودن دخترک را به آروین می دهد.او نیز خیلی زود با تحقیقات خود به پرستون می رسد و در درگیری با او،چاره ای جز کشتنش ندارد.او سپس می گریزد و در جاده سوار یک اتومبیل عبوری می شود که کارل و سندی آن را هدایت می کنند.درست در زمانی که آنها تصمیم دارند نقشه شوم خود را عملی کنند،آروین با پی بردن به نیت مشکوک آنها،هر دو را از پای درآورده و گریخته و به خانه کودکی خود باز می گردد.اما پیش از رفتن با مدارکی که از داشبورد ماشین پیدا کرده،پی به جنایات و اعمال خلاف آن دو می برد.
وقتی به کلانتر لی خبر می رسد که خواهرش سندی و شوهرش کارل کشته شده اند،او در قدم اول به خانه آنها رفته و تمام مدارک و عکسها را می سوزاند.کلانتر لی که خود ماموری فاسد و خلافکار است،از قتل کشیش جوان هم باخبر می شود و به او گفته می شود احتمالا قاتل آروین راسل است.او آروین را به یاد می آورد زیرا هنگام مرگ پدرش،او کسی بوده که در صحنه حاضر شده و پسرک را نزد مادربزرگش برده.کلانتر لی به سراغ خانه پدری آروین می آید چون اطمینان دارد که او هم به همانجا آمده.آروین سعی می کند توضیح بدهد که سندی و کارل آدمهای معصوم و بی گناهی نبوده اند ولی کلانتر نمی پذیرد و در درگیری،آروین به ناچار کلانتر را هم از پای درمی آورد.
او سپس به مقصدی نامعلوم راهی جاده ها شده و با سوار شدن به خوردویی ناشناس و عبوری،سعی می کند برنامه ها و اتفاقات آینده زندگی اش را پیش بینی کند.در حالیکه حس می کند سبک و رها شده و فقط نیاز به خواب دارد.

دربارهی فیلم:
فیلم برگردان تصویری از رمان تحسین شده دونالد ری پولاک،نویسنده امریکاییست که با بزرگواری حاضر شده در فیلم هم به عنوان راوی حضور داشته باشد.رمانی که البته به فارسی هم ترجمه شده و تا لحظه نگارش این متن،توسط انتشارات نگاه به بازار عرضه شده و مورد استقبال خوانندگان ایرانی هم قرار گرفته.
فیلم حول محور چندین شخصیت مختلف می گردد که گر چه در نظر اول ارتباطی به یکدیگر ندارند،اما در طی قصه،رفته رفته به یکدیگر متصل شده و اثرات کوچک و بزرگی روی زندگی یکدیگر می گذارند حتی با وجود اینکه از نظر مکانی و زمانی تفاوتهای اساسی با یکدیگر دارند.اما خط فرضی که قرار است حکایت این جماعت پرتعداد را به هم متصل نگاه دارد،دیدگاه و رابطه شان با کلیسا،اعتقادات مذهبی،مردان خدا و حتی خود خداست.آنها جماعتی سرگردان و گیج هستند که دور خود می چرخند و امیدوارند اعتقادات و ایمانشان آنها را حفظ کرده و خدا را از نزدیک لمس کنند.اما از آنجا که همگی در بیراهه افتاده اند،اجازه می دهند احساسات اعتقادیشان بر عقل و منطقشان چیره شده و سرپوش بگذارد.اعتقاداتی که بدون شناخت عقلانی،با ساده ترین اتفاقی ناگهان به نهایت اوج می رسند(مثل ماجرای عنکبوتهای روی فلاهرتی) و به همان سرعت هم با عدم رسیدن به پاسخ،سقوط می کنند(دور شدن ویلارد از کلیسا با دیدن سربازی روی صلیب یا پس از شفا نیافتن همسرش).آدمهایی که وابسته به کلیسا و مراسم هر یکشنبه هستند و به کشیشها (پیر یا جوان) نهایت احترام را قائل هستند و هر تحقیری را به تصور اینکه از جانب خداست تحمل می کنند اما علیرغم تصوراتشان،هنوز خدا را نمی شناسند و خودشان هم درست نمی دانند چرا باید مدام با او درگیر باشند؛چرا ظاهرا هر فداکاری را برایش انجام می دهند (ویلارد قربانی می کند،هلن با مردی که آشکارا برگزیده است ازدواج می کند،لنورا جسم و باکرگی خود را تقدیم نماینده او می کند) اما در شرایط بحرانی هیچ پاسخی از آسمان نمی رسد؛هیچ معجزه ای رخ نمی دهد؛هیچ مرده ای زنده نشده و هیچ بیماری شفا نمی یابد.

شاید قهرمان اصلی داستان آروین است که از کودکی هم بیش از آنکه رفتارهای هیجان زده از خود نشان بدهد،ناظر واکنشهای بزرگترها و اطرافیان است و ناخودآگاه بخشی از آنها را در خود ضبط کرده و در بخش دیگر،مسیر خود را متفاوت از دیگران در پیش می گیرد.او منتظر نمی ماند تا آسمان و خدای کلیسا برایش تصمیم بگیرند و خودش در ثانیه های حیاتی،بلافاصله دست به عمل زده و کارش را تسویه می کند و از همین رو احساس آرامش وسبکی هم می کند.
عنصر دیگری که در فیلم و در تمام شخصیتهایش جریان دارد،بحث اعتمادکردن یا نکردن است.آدمها به کسانی اعتماد می کنند که پاسخی جز ضربه های جبران ناپذیر از آنها نمی بینند و بالعکس باید به کسانی اعتماد بکنند که نمی کنند و اصولا متوجه حضور مهمشان نیستند.ویلارد به همسرش و خوشبختی که با او دارد،تکیه دارد و در آستانه از دست دادنش،سعی می کند به دامان خداوند چنگ زده و به او اعتماد کند اما پایان تلخ این ماجرا،بی پناهی و خودکشی است.اما ویلارد حواسش نیست که آروین خردسال هم نیاز به تکیه گاه دارد و ناآگاهانه او را بی پشتوانه رها می کند.النورا به پرستون اعتماد می کند و آسیب جدی می بیند درحالی که آروین به او ثابت کرده می تواند به عنوان برادر،شنونده درددلها و برطرف کننده مشکلاتش باشد.هلن به روی اعتماد می کند و نابود می شود در حالی که خود روی هم به چند نشانه بی معنا به تصور کرامات تکیه کرده و ضربه می خورد.سندی و کارل به یکدیگر اعتماد دارند و سالها به صورت شریکی،ترتیب مسافران غریبه جاده ها را می دهند و هیچ کس از رازشان باخبر نمی شود چون هر دو با وفاداری به یکدیگر،راز بزرگشان را به دوش می کشند.اما نهایتا کارل اعتمادش به سندی را از دست داده و سندی هم به طمع مرد جوان مسافر،تصمیم می گیرد راهش را از کارل جدا کرده و مرد دیگری را برای خودش انتخاب کند.همین بی اعتمادی لحظه ای پایان کار جنایتکاران جاده ای فیلم است.

فیلم لحظه به لحظه به کتاب وفادار بوده و به همین دلیل از واژه «تصویرسازی» استفاده کردم زیرا هر کلامی که از دهان ری پولاک خارج می شود،ما آن را به صورت تصویر می بینیم حتی احساسات شخصیت ها هم با کلوزآپ روی چهره آنها و روایت راوی به بیننده القا می شود.به عنوان مثال راوی در مورد اینکه هر کس در حال فکر کردن به چه موضوعیست و یا قصد دارد چه بکند،حرف می زند در حالیکه بیننده فقط شاهد چهره بازیگر روی صفحه است آن هم بدون هیچ حرکت یا حرفی!این حد از حضور روایت در فیلم شاید برای گروهی از سینمادوستان آزاردهنده باشد.
اما در کل برای کسانی که سرگذشتهای داستانی را دوست دارند و می خواهند همزمان یک کتاب و یک فیلم را مرور کنند و یا اثری را تماشا کنند که تا چندین روز ذهنشان را مشغول کند و یاکسانی که دلشان می خواهد این روزها ماجرایی متفاوت از مارول ها و فضایی ها و جهان های موازی را شاهد باشند،تماشای فیلم را توصیه می کنم.
موضوع فیلم: سینما شان (D) ، فیلم های درام ، فیلم های تریلر-جنایی
نامهای شناخته شده: تام هالند , بیل اسکاشگورد , رابرت پتینسون , سباستین استن
